دختری از جنس خاک
یک شبی مجنون نمازش را شکست موضوع مطلب : نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغـــــاز کردیم در خیال دل بیاد آورد ایــــــــــــــام وصال از جدایی یک دوسالی می گذشت یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت دل به یـــــــــــاد آورد اول بار را خاطرات اولیـــــــــــن دیدار را آن نظر بازی آن اســــــــــرار را آن دو چشم مست آهو وار را همچو رازی مبهم و سربسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود آمد و هـــم آشیـــان شد با من او همنشین و هم زبان شد با من او خسته جان بودم که جان شدبا من او ناتوان بود و توان شــــــــد با مناو دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با او شد بسر مست او بودم ز دنیــــــــا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگو ها بین ما آغاز شد گفتمش در عشق پا برجاست دل گر گشــایی چشم دل زیباست دل گر تو زورق بان شوی دریاست دل بی تو شـــــــــام بی فرداست دل دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده گفت در عشقت وفــــــادارم بدان من تو را بس دوسـت می دارم بدان شوق وصلت را به ســــــر دارم بدان چون تویی مخمور خــــــمّارم بدان با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افســـون شده جز تو هر یادی به دل مدفون شــده عــــــالم از زیباییت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشـــق او سودا نبود بهر کس جزاو درایـــــن دل جا نبود دیده جــــــــــز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکوئی طاق بود روزگار اما وفا با ما نداشــــــــــت طـــــاقت خوشبختی ما را نداشت پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گــمان از مرگ ما پروا نداشت آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس یار ما را از جدایی غـــــــــــــــم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود بر ســــــــــــر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من دیوانه پیمان ساده بست ساده ام آن عهد و پیمان را شکست بی خبر پیــــــمان یاری را گسست این خبـــر ناگاه پشتم را شکست آن کبـــــــــــوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلـــــدار دیگر عهد بست با که گویم او که هم خون من است خصم جان و تشنه خون من است بخت بد این وصل او قســمت نشد ایــن گدا مشمول آن رحمت نشد آن طلا حاصل به این قیمت نشــــد عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ی او من شدم مست مخمور خراب از غم شـدم ذره ذره آب گشتم کم شــــــدم آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پراونه را عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بیرون کـــــن ز سر دیشب از کـــف رفت فردا را نگر آخر این یک بار را بشنو از من پند بر من و بر روزگارم دل مبند عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تارو پود گر چه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود بعد ازاین هم آشیانت هرکس است باش با او یاد تو مارا بس است موضوع مطلب : دوشنبه 92 اسفند 19 :: 12:19 صبح :: نویسنده : A salehi
. بگذر از نی،من حکایت میکنم موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 42493
|
|